مجید اعزازی
ــــــــــــــــــــــ

گروه اجتماعی؛ وقتی ابر خردل فرود آمد بر سر «سردشت» زندگی پایان یافت. تاول جنگ نشست روی دست، روی سینه، روی ریه؛ سینه سوخت. نفس کشیدن عذاب شد و دیدن، یک رویا. تاریکی آمد سراغ زندگی. شیون حبس شد در قفس سینه که تاول مجال برون آمدن نمی داد. آوار خردل نشانی از تاول کاشت برهستی. نشانی که تا امروز باقی است. سینه می سوزد هنوز؛ در سرما، در گرد و غبار، در تکاپوی زندگی. ریه آرامش می خواهد. عزلت پیشه می کند، زندگی خفه می شود در حصار تنگ یک اتاق. درد پنهان است در سینه سوخته.

گرد پیری بر صورتش نشسته است آنچنان که غبار خردل بر جگرش. یوسف محمدی جانباز 55 درصد است. او در جریان حمله شیمیایی عراق به منطقه مسکونی سردشت از ناحیه ریه، چشم و پوست دچار صدمه شده است. شال سیاه از کمر باز کرده و تاول نشان ها را هویدا می کند. اسپری اکسیژن همراه همیشگی او است. می گوید؛ «هیچ کاری نمی توانم بکنم. بالا رفتن از پله برایم دشوار است و پس از بالا رفتن از یکی دو پله باید استراحت کنم.»

عکس های آویخته بر سینه دیوار از تاول ها و زخم های پشت و پهلوی جمشید حیدری جانباز شیمیایی 50 درصد حکایت می کند. زخم هایی که پس از 15 سال از فاجعه شیمیایی سردشت، دوباره بر تن او روییده اند و مشکلات را دوچندان کرده اند. می گوید؛ «وضعیت درمانی سردشت بسیار نامناسب است. متخصص ریه، چشم و پوست- بیماری هایی که در بین جانبازان شیمیایی رایج است- نداریم. وقتی پس از 15 سال دوباره تاول در پشت و پهلویم بالا زد، خیلی عذاب کشیدم تا خودم را به بیمارستان ارومیه رساندم. وضعیت کوچه ها و خیابان های شهر نیز نامناسب است و اغلب خاکی است. گرد و خاک هم که سوهان جسم ماست. متاسفانه مسوولان شهرداری و سایر مسوولان به این مساله توجه نمی کنند و تاکنون برای آسفالت خیابان ها اقدامات ضروری صورت نگرفته است.» حیدری که طی 20 روز نخست شیمیایی شدن از دیدن محروم شده بوده و در حال حاضر نیز از ناحیه چشم دچار بیماری است، می گوید؛ «زمستان ها حال و روز جانبازان شیمیایی وخیم تر از همیشه است. سرما ریه های ما را آزار می دهد و سرفه های شدید و پی در پی امان از ما می گیرد حتی ما را از زندگی با زن و بچه خود محروم می کند. برای آنکه آنها عذاب نکشند با دستگاه اکسیژنم به اتاقی می روم و از آنها فاصله می گیرم. خارش پوست عرصه را بر ما تنگ می کند. اینقدر پوست را می خارانم تا خون جاری شود.

مسائل متعددی وجود دارد که ما را مجبور به انزوا می کند. فرار از گرد و غبار خیابان و فرار از جمع دوستان که معمولاً سیگار می کشند و ما نمی توانیم دود آن را تحمل کنیم. همه چیز دست به دست هم داده است تا خانه نشین شویم. مسافرت با اتوبوس هم برای ما غیرقابل تحمل است من قبل از جانباز شدن، مربی فوتبال بودم. آرزو دارم دوباره به میدان فوتبال بازگردم اما محکومم به خانه نشینی.» او که 49 سال دارد ادامه می دهد؛ «متاسفانه گاز خردل اثرات منفی روی نسل های بعدی می گذارد. مثلاً پسر برادرم که شهید شد، دچار بیماری خونی است و دکترها مجبور به تعویض خون او شده اند. مشکلات ما با افزایش سن بیشتر می شود، نیاز داریم که دوباره در کمیسیون های پزشکی بنیاد شهید برای تعیین مجدد درصد جانبازی حاضر شویم، اما طوری ما را ترسانده اند که به این کمیسیون ها مراجعه نمی کنیم. نیاز ما به تعیین درصد به خاطر پول نیست. بلکه می خواهیم از خدمات درمانی مناسب تری استفاده کنیم. من حاضرم تمام زندگی ام را بدهم تا پزشکان من را از این وضعیت خارج کنند.» حسن خلیلی یکی از معلم های شهر سردشت می گوید؛ «طی چند سال گذشته دو نکته ذهن مردم را به خود مشغول کرده است. دو سال است که 4600 نفر از مردم سردشت با خرج و مخارج خود انواع آزمایشات را انجام داده اند و دوبار در کمیسیون پزشکی بنیاد حاضر شده اند، اما برخلاف وضوح آزمایشات، سیتی اسکن و اسپرومتری که از وجود مشکلات در وضع ریه این افراد حکایت می کنند، بنیاد به مردم جواب قانع کننده ای مبنی بر شیمیایی بودن یا نبودن نداده است. اما نکته دوم این است که طی سال های گذشته بسیاری از افراد با رنج ها و دردهای ناشی از گازهای شیمیایی فوت کرده اند، اما هیچ گونه اقدامی برای شناسایی شدن این افراد قبل از فوت آنان صورت نگرفته است. برای مثال پدرم با بیماری ریه فوت کرد و در اواخر عمرش در سال 79 وقتی سرفه می کرد تکه های شش از دهانش خارج می شد. افزون بر این موارد باید گفت که طی بیست سال گذشته آمار مرگ و میر در این شهرستان به ویژه مرگ و میرهای ناشی از سرطان و سکته قلبی بیش از حد شایع شده است. این موارد در حالی اتفاق افتاده است که آب و هوای سردشت به لحاظ طبیعی بسیار سالم است. از این رو بدون شک تاثیر گاز های خردل همچنان قربانی می گیرد اما متاسفانه کسی توجه نمی کند.» حسن حداد جانباز شیمیایی 30 درصد و 48 ساله است. دو فرزند دارد. یکی اول دبیرستان است و دیگری در کلاس های پیش دانشگاهی حاضر می شود. می گوید؛ «هر دو فرزندم از مشکلات خونی، کلیه و چشم رنج می برند. همسرم نیز پس از به دنیا آوردن فرزندانم، دیگر قادر به باردار شدن نیست.»

تراژدی مصطفی اسدزاده جانباز شیمیایی 25 درصد و تنها بازمانده یک خانواده 11 نفره برای تمام کسانی که حتی یک بار به سردشت سفر کرده اند، آشناست. تراژدی او با از دست دادن پدر، مادر، خواهران و برادران و مادربزرگ در یک شبانه روز شروع می شود و با بی پناهی و تنهایی شبانه در شهری که چیزی جز آواز مرگ و دلتنگی از آن به گوش نمی رسد، ادامه می یابد. او ساعت 10 شب پس از فراغت از دفن کردن خانواده در خانه ویران خود از فرط ناتوانی و خستگی جسمی و روحی به خواب می رود. اما پس از ساعتی با احساس خارش در پهلوها و سوزش چشم و... از خواب بیدار شده و به دنیای مصدومان شیمیایی وارد می شود. اما این پایان تراژدی نیست. او می گوید؛ «هم اینک سه فرزندش دچار ناراحتی های عصبی هستند.»

«درد پنهان است در سینه ها و کسی نمی تواند آن را ببیند. درد پنهان است.» این را مصطفی جانباز 25 درصدی می گوید.